نام رمان: تب
نویسنده: پگاه رستمی
تعداد صفحات: 1411
بخشی از رمان:
کیف چرم مشکی ام را از دست راست به دست چپ متقل میکنم و دستگیره در را پایین میکشم. منشی به محض دیدنم برمی خیزد و سلام می کند. جوابش را می دهم و به سمت اتاقم می روم.
صدایش را می شنوم.
– اولین نوبت امروز ده دقیقه است.
بدون اینکه بچرخم و نگاهش کنم می پرسم:
-به چند نفر وقت دادی؟
-هفت نفر.
به ساعتم نگاهی می اندازم و با درماندگی فکر می کنم”هفت نفر که هر کدام چهل و پنج دقیقه وقتم را می گیرند و کلا می شود شش ساعت و الان هم که چهار ساعت است و یعنی.. تا 10 شب درگیرم…
درماندگی ام را بروز نمی دهم.
-اکی لطفا یه قهوه بیار واسم! بدون شیر و شکر!
چشمش را می شنوم و وارد اتاق می شوم. کتم را در می آورم و به جا رختی می زنم.
دستی به پیراهنم می کشم..
- ۰ نظر
- ۱۴۳۰ نمایش